صفی علیشاه

صفی علیشاه

شمارهٔ ۳

۱

دل نداد از دست یک مو زلف یار خویش را

تا سیه کرد از کشاکش روزگار خویش را

۲

اختیاری بهر عاشق نیست در فرمان عشق

تا قلم بکشیم بر سر اختیار خویش را

۳

گرفتم تا صبح محشر مست از آن چشم خمار

نشکنم جز با همان ساغر خمار خویش را

۴

خواهم اندر خیل جانبازان نیازندم به نام

بینم اندک چون به راه او نثار خویش را

۵

بی‌قرار آن زلف مشکین را هر آن بیند به دوش

می‌دهد بر بی‌قراری‌ها قرار خویش را

۶

زاهدان از یاد جنّت مست و ما از عشق یار

هر کسی در بوته سنجد عیار خویش را

۷

تیر مژگانت صفی را بر نشان افکند و خست

بازگیر از خاک چو افکندی شکار خویش را

تصاویر و صوت

نظرات