صفی علیشاه

صفی علیشاه

شمارهٔ ۳۱

۱

خیال سر زده آورد در کنار منش

ولی نیافت پی بوسه راه بر دهنش

۲

صبا چو در چمن آورد بوی پیرهنش

دریده غنچه گریبان ز حسرت بدنش

۳

لطافت تن او ناورم بیاد مباد

که از تصور عقل آفتی رسد بتنش

۴

ز آب و رنگ عذارش نسیم صبح مگر

بلاله گفت که خاطر شکفت در چمنش

۵

مرا بس است تماشای زلف و عارض او

بهل بهشت برین را به سنبل و سمنش

۶

چرا شکسته نباشد ز تاب طره او

دلی که دید بعمری شکنجه شکنش

۷

در آتشم که حدیثش کنند انجمنی

وز آن خوشم که ندیده است کس در انجمنش

۸

به پیش قامتت آنکس که جان سپرد بحشر

قیامت است چو از تن بر اوفتد کفنش

۹

بزیر جامه ز روح روان لطیفتر است

نموده‌ایم بتحقیق امتحان تنش

۱۰

بچین زلف تو دل بر خطا نرفت و لیک

خطا نموده مماثل بنافه ختنش

۱۱

صفی سفر ز دو عالم نمود و خود نگرفت

دلش قرار بجائی کجاست تا وطنش

تصاویر و صوت

نظرات