صفی علیشاه

صفی علیشاه

شمارهٔ ۳۲

۱

به حرف آید گر او با من دهم جان را به آوازش

ز دستم ور کشد دامن بگیرم آستین بازش

۲

کندگر پست چون خاکم نشینم باز در راهش

فزون شد گر بکم جانم فزون از جان خرم نازش

۳

بود دل بهر آن در برکه باشد دست پروردش

بود جان بهر آن در تن که گردد پای اندازش

۴

نهان می‌کرد دل رازی که بود آن غمزه را با من

بزانو اشک خونین گفت و شد با آه غمازش

۵

گشاید پرده از رازم اگر پنهان کم مهرش

بریزد چشم خون دل اگر افشا کند رازش

۶

خیالم بست بر یک نقطه خال عافیت سوزش

خرابم کرد بر یک شیوه چشم خانه پردازش

۷

بهشیاری نیارد تاب در زنجیر زلفش کس

مگر دیوانه بود این دل که عمری گشت دمسازش

۸

دلم زان طره بر بازیچه باشد گر هوا گیرد

چو گنجشکی که زیر بال شاهین است پروازش

۹

عجب نبود ز عشق این گرچه عقل افسانه پندارد

سپردم جان بان لعلی که احیا بود اعجازش

۱۰

خبر نامد ز شهر عشق کاحوال صفی چون شد

ز حیرانی نداند هم خود او انجام و آغازش

تصاویر و صوت

نظرات