
صفی علیشاه
شمارهٔ ۵۲
۱
امروز نیامد به من از دوست بریدی
ناورد از آن لعل دلاویز نویدی
۲
هر روز پیامش سوی رندان سحر خیز
پس زودتر از قافله صبح رسیدی
۳
ای پیک صباگو بوی از خاک نشینان
با همچو غزال از چه بیکبار کشیدی
۴
گفتی که دم آخرم آئی توببالین
باز آی که دیگر ببقا نیست امیدی
۵
تا بر ننشیند بضمیر تو غباری
پیشت نفس آهسته کشیدیم و تو دیدی
۶
خون گشته دل از طره مشکین تو مانا
بین اشک من ار نافه نابسته شنیدی
۷
پیش گل رؤیت بز دار لاف شکفتن
چون باد سحر گه دهن غنچه دریدی
۸
بایست که از خون شهیدان کند امساک
آن شیخ که شوید دهن از ذکر نبیدی
۹
شد کهنه صفی دلق ببازار خرابات
یک بار در آور زپی رهن جدیدی
نظرات