
صفی علیشاه
شمارهٔ ۵۶
۱
گر عناصر سرگران کردند با من نوبتی
ترک تن گویم کز ایشانم نباشد منتی
۲
روضه کو خاک آدم را بباد از دانه داد
شایم آتش را گرش آبی نهم یا عزتی
۳
گفت دانائی چه سنگی قدرش از لعلست بیش
گفتم آنکش مهر قدر افزا بتابد ساعتی
۴
فقر و شاهی هر دو در بازار عشق افسانه است
چیست رطل آنجا که دریا را نباشد قیمتی
۵
کیش عشق از آن گزیدم تاکرام الکاتبین
در قلم نارند نامم را بجرم و طاعتی
۶
بندگیرا بر خداوندی نیاری سر فرود
آوری بر کف اگر دامان عالی همتی
۷
بینشانی یک نشانست ار که داری خوی عشق
نیست عاشق آنکی آید در نشان و نسبتی
نظرات