صفی علیشاه

صفی علیشاه

شمارهٔ ۶

۱

از شهر مه نو سفرم باز روانه است

زین پس بسراغش دل من خانه بخانه است

۲

می‌بود امیدم که مرا نیست جز او یار

می‌دیدم اگر چند که بر ناز و بهانه است

۳

می‌گفت ز دست نکشم زلف دگر باز

غافل شدم از وعده خوبان که فسانه است

۴

روزم همه شد شام و نیامد سحری مست

با او چه توان کرد که مخمور شبانه است

۵

این شکوه ز بخت است و ز دوری نه زدلدار

کو در همه آفاق باخلاق یگانه است

۶

گرچه سوی گوشه‌نشینان نکند باز

بد عهدی از او نیست که از دور زمانه است

۷

این سخت کمانی هم اگر زان خم ابروست

بر تیر قضا هم دل درویش نشانه است

۸

بگشای میان بهر کنارم که بمویت

گر هیچ صفی یسکر مویی بمیانه است

۹

از رنج مگو با من شوریده که دانی

دیدن نتوانم که بگیسوی تو شانه است

۱۰

تو سوسن آزادی و من پیش تو خاموش

این نیست زبان کاتش عشقم بزبانه است

۱۱

رفتیم و رسیدیم زهر بحر بساحل

غیر ازبم عشق توکه بیرون ز کرانه است

۱۲

چون چنگ خر و شد دلم اندر سیر پیری

کان تازه جوانش بنوازد که چغانه است

تصاویر و صوت

نظرات