صفی علیشاه

صفی علیشاه

شمارهٔ ۱

۱

ای غمت اصل مدعای وجود

وی ز جودت بپا لوای وجود

۲

کو وجودی بجز تو تا که کند

وحدتی ثابت از برای وجود

۳

غیر نقش و نمایشی نبود

با وجود تو ماسوای وجود

۴

جز تو یکتائی وجود ترا

کس ندند بمقتضای وجود

۵

غیر ذات یگانه تو کسی

نیست موجود در سرای وجود

۶

چون ز سر ازل گرفت قرار

بظهور وجود رای وجود

۷

در بحار صفات و اسماء گشت

جاری از کل خویش مای وجود

۸

زان در آئینه حدوث نمود

پادشاه قدم لقای وجود

۹

در بر آن ظهور یکتا کرد

راست از کبریا ردای وجود

۱۰

تا تو دانی که بوده بر وحدت

از ازل تا ابد بنای وجود

۱۱

هستی ما بود چو کوه و در او

می نه پیچیده جز صدای وجود

۱۲

زنگ ز آئینه دلت بزدای

تا بیابی در او صفای وجود

۱۳

بی‌لب و کام پس بگوش دلت

دم بدم در رسد ندای وجود

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

۱۵

پرده از رخ چو آن صنم برداشت

دل براه غمش قدم برداشت

۱۶

چین بگسیو فکند و قامت دل

ز احتمال بلاش خم برداشت

۱۷

آهوی رام چشم او چون دید

دل بدنبال خویش رم برداشت

۱۸

صبح کان لعبت یگانه قدم

جانب دیر از حرم برداشت

۱۹

گفتم ای سرور راستان که قدت

پرده از سر فاستقم برداشت

۲۰

بوثاق گدای گوشه‌نشین

می‌توان گامی از کرم برداشت

۲۱

چشم رحمت گشود بر من و خوش

دو لب لعل را ز هم برداشت

۲۲

که در اول قدم ز خود پرداخت

هر که در راه ما قدم برداشت

۲۳

گویدش دوست کومنست و من او

عاشق از دست از منهم برداشت

۲۴

کرد اشارت بساقی اندر دم

تا که مستانه جام‌جم برداشت

۲۵

کرد لبریز زان مئی که ز دل

چون کشیدم غم و الم برداشت

۲۶

اندر آن حالتی که ز آینه‌‌ام

صیقل باده رنگ غم برداشت

۲۷

می‌شنیدم ز چنگ مطرب عشق

این نوا چون بنغمه دم برداشت

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

۲۹

دلبر ما که عین ماست همه

ظاهر از نقش ماسواست همه

۳۰

ساری اندر حباب قطره و یم

بی‌تغییر وجود ماست همه

۳۱

زان بت بس‌سرا و خانه ما

بین که پرخانه و سراست همه

۳۲

قاف هستی ممکنات وجود

سایه پر آن هماست همه

۳۳

این ظهورات مختلف که بجای

نقش این پرده جابجاست همه

۳۴

گر هزار است وگر هزار هزار

بوجود یکی بپاست همه

۳۵

هیچیک را مبین بچشم خطا

کآیت شه ذوالعطاست همه

۳۶

غیر خود را چو حق وجود نخواند

از حق ار نگذری خداست همه

۳۷

خویش را زد صدا بکوه وجود

این هیاهوی آن صداست همه

۳۸

تو مگو نیست در بنا پیدا

بانیئی کو خود این بناست همه

۳۹

نقش ذرات را چون بینی نیک

کسوت شمس با ضیاست همه

۴۰

سر گنج نهان الا را

جوئی ار در طلسم لاست همه

۴۱

خود ز نای وجود شاه وجود

دان که نائی این نواست همه

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

۴۳

طره ترک عنبرین موئی

دلفریبی بتی بلا جوئی

۴۴

در ره دل مرا بهر سوئی

هشته دامی ز رشته موئی

۴۵

می‌کشد هر دم ببازاری

می‌کشد هر دمم ببازوئی

۴۶

دل ز چوگان گویش بر در و بام

می‌دود صبح و شام چون گوئی

۴۷

هست بر پا ز دستبرد شبش

در همه انجمن هیاهوئی

۴۸

یار پیدا و در تفحص او

هر کس می‌دود بهر سوئی

۴۹

دوشم آمد ببزم و گفت ترا

هست با عشق ما اگر روئی

۵۰

مغز جان خالی از زکام هوا

کن که یابی ز وصل مابوئی

۵۱

باز بنگر که عین ماست همه

آنچه دریا و جوش می‌گوئی

۵۲

یار باتست زین عجب که تو خود

عین آبی و آب می‌جوئی

۵۳

بگذر از جود را ببحر وجود

تا به بینی که جونئی اوئی

۵۴

بحر گوید که از احاطه ذات

نیست خالی زماء ما جوئی

۵۵

رفت و گفت این حدیث کرد بخویش

دنگ و دیوانه‌‌ام ز یک هوئی

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

۵۷

ای پسر حب حشمت و جاهت

کرده دور از حریم آن شاهت

۵۸

بر تو یار از تو اقربست و ترا

کرده دور از تو نفس گمراهت

۵۹

یکدم از خود در اوبین که توئی

آنکه ندهد توئی بر او راهت

۶۰

چون حجاب توئی فتاد از تو

جو ز خود هرچه هست دلخواهت

۶۱

کمترین قدرتست اینکه بود

مالکیت بماهی و ماهت

۶۲

صادق آمد چو رفت از تو تویی

لیس فی جبّتی سوی آللهت

۶۳

یوسفا تو عزیز مصر خودی

نفس خود ببین فکنده در چاهت

۶۴

زین خودی در گذر که عشق کند

شاه مصر وجود ناگاهت

۶۵

هست یکسان بوحدت ار نگری

فوق و تحت و بلند و کوتاهت

۶۶

کن بشطرنج عشق جانرا مات

تا که بردارد از دو سوی شاهت

۶۷

دو جهان از گدائی در عشق

کمتر آید ز یک پر کاهت

۶۸

گر کنی جان براه دوست نثار

دوست خواند بنانم آللهت

۶۹

شو ز خود بی‌خبر که غیرت عشق

زین حقیقت نماید آگاهت

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

۷۱

ار رخت ماه چرخ طنازی

قامت سرو باغ ممتازی

۷۲

آفت عقل و جان بطراری

فتنه دین و دل بطنازی

۷۳

طره‌ات مشک چین دلداری

نرگست ترک شهر غمازی

۷۴

چون تو شاهی و مات تست دو کون

با که شطرنج عشق می‌بازی

۷۵

گرنه عاشق خود از چه سبب

خویش بر حسن خویش می‌نازی

۷۶

زانکه نبود بخانه جز تو کسی

که دلش را بناز بگدازی

۷۷

زلف خود را از بهر خودتابی

روی خود را از بهر خود‌سازی

۷۸

نکته خال خود تو دانی و بس

که سخن با لطیفه پردازی

۷۹

تو مسیحا دمی و نادره‌گوی

ترکتازی کلام اعجازی

۸۰

دل که در آتش غم تو گداخت

شایدش گر بحرف بنوازی

۸۱

ضعف دل را بیار قند حجاز

کن عجین با گلاب شیرازی

۸۲

فارس را یکی بگوی ملیح

نکته با فصاحت تازی

۸۳

از میان خیزد اختلاف دوئی

پرده زین رازگر براندازی

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

۸۵

خیز ای دل که تا به همت عشق

رو کنیم از دو سو بحضرت عشق

۸۶

لوح جان را از نقش جرم دهیم

شست و شوئی به آب رحمت عشق

۸۷

سنگ باشد به از دلی که نکرد

خویشتن را نثار حضرت عشق

۸۸

یافت هر ذره وجود چو تافت

در جهان آفتاب طلعت عشق

۸۹

کرد در بر هرآنچه شد موجود

بقبول وجود طلعت عشق

۹۰

گر به وحدت کنی رجوع شود

متساوی بجمله نسبت عشق

۹۱

در حقیقت چو نگری بوجود

وحدتی نیست غیر وحدت عشق

۹۲

این ظهورات مختلف که بود

نقش بر پرده مشیت عشق

۹۳

هست هر یک به اختلاف صُور

متعلق بکلک قدرت عشق

۹۴

فاش گویم کسی بدار وجود

نیست موجود غیر حضرت عشق

۹۵

آری آری بغیر هستی عشق

هستئی کی گذاشت غیرت عشق

۹۶

در ازل کشت زار هستی غیر

سوخت یکباره برق سطوت عشق

۹۷

می‌رسد این ندا بگوش دلم

هر دم از عالم هویت عشق

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

۹۹

ای دل آهنگ کوی جانان کن

ترک سر اندرین ره از جان کن

۱۰۰

دفتر صلح و جنگ در هم پیچ

خانه نام و ننگ ویران کن

۱۰۱

جبهه خویش را در این میدان

میخ نعل سمند سلطان کن

۱۰۲

عقل در کار عشق نادان است

هر چه کت گوید آن مکن آن کن

۱۰۳

چند سندان زنی به درگه دوست

باری از کله کار سندان کن

۱۰۴

در وصل ار بروت نگشایند

دیده مسمار باب هجران کن

۱۰۵

آب و جاروب آستان روا

ز اشک چشمان و موی مژگان کن

۱۰۶

دل غمدیده را به مجمع فکر

بند آن طره پریشان کن

۱۰۷

بنشین بر سمند گردون تاز

چرخ راگرد سم یکران کن

۱۰۸

خوش ز سم کمیت عرش نورد

منشق ایجان حجاب امکان کن

۱۰۹

از تکاپوی رخش دریایی

لامکان ار غبار میدان کن

۱۱۰

عشق از ایمان و کفر بیرونست

دل مبرا ز کفر و ایمان کن

۱۱۱

تا شوی ایمن از وساوس نفس

این سخن نقش خاتم جان کن

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

۱۱۳

حسن یارای حسن یکیست یکی

حرفی افزون سخن یکیست یکی

۱۱۴

نرد عارف که یافت سر وجود

راحت و هم محن یکیست یکی

۱۱۵

در بر آنکه دیده جلوه یار

خلوت و انجمن یکیست یکی

۱۱۶

دلبر و دل بکار دل چه شوی

یکدل ایجان من یکیست یکی

۱۱۷

جان و جانان اگر که در گذری

یکره از جان و تن یکیست یکی

۱۱۸

نسبت آب صاف گاه ظهور

با سه برگ و سمن یکیست یکی

۱۱۹

با گل و خار بی‌معیت رنگ

انبساط چمن یکیست یکی

۱۲۰

من حجاب من است چونکه افتاد

این حجاب او و من یکیست یکی

۱۲۱

این من و ماست جمله خواب و خیال

قادر ذوالمنن یکیست یکی

۱۲۲

آنکه زین ما و من عریست بذات

در نهان و علن یکیست یکی

۱۲۳

ذات بی‌نقش اندرین همه نقش

نزد اهل فطن یکیست یکی

۱۲۴

سخن اوست در همه دهنی

این سخن وین دهن یکیست یکی

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

۱۲۶

ای رخت آفتاب روشن دل

وی قدرت نو نهال گلشن دل

۱۲۷

طره‌ات گه به فتنه رهبر عقل

نگرست که بغمزه رهزن دل

۱۲۸

غم عشقت سرور سینه ریش

خم زلفت کند گردن دل

۱۲۹

عاشقان را که برق عشق تو سوخت

کشت زار وجود و خرمن دل

۱۳۰

پرده بردار و طلعتی بنمای

بهر تسکین دل بمأمن دل

۱۳۱

از پس ظلمت فراق بتاب

آفتابی بتاب ز روزن دل

۱۳۲

از عنایت به نوبهار وصال

کن مبدل هوای بهمن دل

۱۳۳

ما که دادیم دل بطره دوست

تا چه با دل کند مهیمن دل

۱۳۴

دی عبورم پی سراغ بتی

شد به بتخانه معین دل

۱۳۵

دیدم از شاهدان پرده نشین

محفی در سرای ارمن دال

۱۳۶

جستم از شاهدی نهفته نشان

زان‌بت بی‌نشان به مسکن دل

۱۳۷

لب گزیدم که لب ببند و بجوی

سر مکنون دل ز مکمن دل

۱۳۸

داشت فکرم بر اینکه باز برم

مشکل خویش بر برهمن دل

۱۳۹

ناگه آمد زبام دیر بگوش

این خروشم ز نای ارغن دل

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

۱۴۱

از خرابات رند مستی دوش

شد ز لطفم براه و گفت بگوش

۱۴۲

کی طلبکار یار با من مست

خیز و رو کن بکوی باده فروش

۱۴۳

تا ببینی عیان بمحفل عشق

روی دلدار و حسن بی‌روپوش

۱۴۴

جز در پیر ما ز هیچ درت

نیست فتحی مزن دری و مکوش

۱۴۵

گشت آن حرفم آتشی و بسوخت

جسم و جان را و دل فتاد بجوش

۱۴۶

از پی او شدم روانه بشوق

همه جا مست و بیخود و مدهوش

۱۴۷

تا رسیدم بدرگهی که در آن

بود جبریل عقل حلقه بگوش

۱۴۸

دیدم از دور میکشان همه را

جمع بر دور پیر باده فروش

۱۴۹

ار حریفان بزم گوش دلم

می‌نیوشید بانگ نوشانوش

۱۵۰

ناگه افتد چشم رحمت پیر

بمن زار و بر کشید خروش

۱۵۱

که تراگر هوای خدمت ماست

در خرابات کش سبو بردوش

۱۵۲

آنگهم ساقی از اشارت پیر

ساغری داد کاین بگیر و بنوش

۱۵۳

چون کشیدم می از پیاله عشق

گشتم از گفتگوی عقل خموش

۱۵۴

اندر آن مستی این حدیث بدیع

گفت خوش خوش بگوش هوش سروش

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

۱۵۶

دامن خیمه شه چو بالا زد

حسنش آتش بکوه و صحرا زد

۱۵۷

شد جهان روشن از فروغ رخش

رایت حسن چون هویدا زد

۱۵۸

آنشهی کو ز ما بذلت غنی است

آمد و جام فقر با ما زد

۱۵۹

شد ز تخت شهی بزیر و قدح

با گدایان بی سرو پا زد

۱۶۰

دید چون حسن دلفریبی او

بر سر عقل شور سودا زد

۱۶۱

تا نماید که هر چه هست یکیست

سوی صحرا علم به تنها زد

۱۶۲

تا بگوید که غیر ما همه لاست

کوس وحدت ببام الا زد

۱۶۳

این همه نقش کلک قدرت او

که بر این پرده است پیدا زد

۱۶۴

کرد غوغا ز حسن خویش بپا

وانگهی خویش را بغوغا زد

۱۶۵

بار دیگر نهنگ عشق برون

شد ز دریا و دل بدریا زد

۱۶۶

پرده زان راز بر فکند عیان

دم ز اسرار ذات یکتا زد

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

۱۶۸

ساقیا دور دور رحمت تست

چشم مستان بدست همت تست

۱۶۹

دور ما گر بسر رسید چه باک

دور چون دور جود و رحمت تست

۱۷۰

گر بسهو و خطا گذشت گذشت

دور ما نک بعفو نوبت تست

۱۷۱

ما گر آلوده دانیم چه جرم

دل خود اندر پناه عصمت تست

۱۷۲

صبح عید است و چشم باده‌کشان

بعطای تو و عنایت تست

۱۷۳

داروی درد و غم که جام می است

ده بمستان که وقت قدرت تست

۱۷۴

می‌کشان را کفیل در هر باب

کف پیمانه بخش حضرت تست

۱۷۵

از تو ما را بجز تو نیست طمع

خود گواهم بعشق غیرت تست

۱۷۶

گر کنی لطف وگرنه در همه حال

جان رندان رهین منت تست

۱۷۷

باری آن باده – شبانه کز او

دل دیوانه مست وحدت تست

۱۷۸

گر بود صاف و گر که دُرد بیار

زانکه درد تو عین صفوت تست

۱۷۹

خوش کن از باده‌ام سری که مدام

بند اندر کمند بیعت تست

۱۸۰

سرکشی کرد نفس و چاره او

درد جام شراب سطوت تست

۱۸۱

کرده این نکته را فسانه خویش

تا دل آئینه‌دار طلعت تست

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

۱۸۳

ساقی امشب عنایت افزون کرد

بهر رندان بباده افیون کرد

۱۸۴

کار یاران بدور اول ساخت

دور ثانی مپرس تا چون کرد

۱۸۵

در قدح مشک و می بهم آمیخت

باده را با گلاب معجون کرد

۱۸۶

بیش از پیش دست قدرت را

ز آستین بهر بذل بیرون کرد

۱۸۷

سوی رندان دور در هر دور

همره جام چشم میگون کرد

۱۸۸

باده حضار را پیاپی داد

حال عشاق را درگرگون کرد

۱۸۹

گنج لب بر گشود و گوهر ریخت

مفلسان را بحرف قارون کرد

۱۹۰

دست بر مو گرفت و ساغر داد

عقل را از دو شیوه مجنون کرد

۱۹۱

ترک خون ریز غمزه‌اش یکبار

بر سر بیهشان شبیخون کرد

۱۹۲

خوش خوش آن مطرب مقام‌شناس

آشنا چنگ را به قانون کرد

۱۹۳

هر دمی زد رهی و مستان را

بسیاقی ز خویش ممنون کرد

۱۹۴

از بم و زیر نی حریفان را

گاه مسرور و گاه محزون کرد

۱۹۵

مطرب از چشم عاشقان افشاند

آنچه ساقی ز غمزه‌اش خون کرد

۱۹۶

مستی بیخودان چون افزون دید

این نوا را بنغمه موزون کرد

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

۱۹۸

ما گدایان که نفی با لذاتیم

پادشاهان ملک اثباتیم

۱۹۹

حامل اسم اعظم شاهیم

مخزن سر حضرت ذاتیم

۲۰۰

آفتاب سپهر عشق و بحسن

جلوه‌گر در تمام ذراتیم

۲۰۱

پرتو حسن ذات مطلق را

در تمام صفات مرآتیم

۲۰۲

جلوه نور شاه معنی را

در مقام حضور مشکواتیم

۲۰۳

بحر ز خار وحدتیم و ز جوش

گاه در جزر و مد و گه ماتیم

۲۰۴

گه ثابت به ارض و گه در سیر

همچو سیاره در سماواتیم

۲۰۵

دایم از جام عشق پیر مغان

مست افتاده در خراباتیم

۲۰۶

باب فضل آستان میکده است

ما بر آن در کلید حاجانیم

۲۰۷

رند و قلاش و لاابالی و مست

فارغ از زهد و زرق و طاماتیم

۲۰۸

خویش غرق گناه از دم پیر

خلق را غافرالخطیئاتیم

۲۰۹

از دم شاه عیوسی انفاس

روح بخش تمام امواتیم

۲۱۰

روز و شب با سرود و بر بط و نی

متذکر به این مناجاتیم

که در اشیاء ظهور اوست عنان

غیره کل من علیها فان

۲۱۲

دوش در خوابم آفتاب آمد

یعنی آن ماه بی‌حجاب آمد

۲۱۳

طالع از بام طالعم ز قضا

در شب قدر آفتاب آمد

۲۱۴

شاه بیدار بخت بنده نواز

بر سر خفته نیمی خواب آمد

۲۱۵

بهر دفع خمار هجر بتم

نیم شب با بط و شراب آمد

۲۱۶

پا نهادم بخلوت دل و گفت

گنج در خانه خراب آمد

۲۱۷

دل بیچاره را ز غمزه او

دعوت وصل مستجاب آمد

۲۱۸

بهر صید دل شکسته ما

با دو گیسوی پر زتاب آمد

۲۱۹

خوش قراری مرا ز خال لبش

بعد صد گونه اضطراب آمد

۲۲۰

عاشقان البشاره کز در وصل

شاهد قدس بی‌نقاب آمد

۲۲۱

واردات عجایب از ره غیب

در دلم باز بی‌حساب آمد

۲۲۲

نور مهدی عیان به بزم حضور

خوش خوش از پرده غیاب آمد

۲۲۳

بهر نفس عدو به دشت قتال

نیاب مظهر‌العجاب آمد

۲۲۴

در کفش ذوالفقار خصم گداز

حامی دین بوتراب آمد

۲۲۵

ز آستان جلال حضرت او

خوش به گوش دل این خطاب آمد

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

۲۲۷

شاه رحمت سریر می‌بینم

پیر دریا ضمیر می‌بینم

۲۲۸

چشم دل راز نور رحمت او

روشن و مستنیر می‌بینم

۲۲۹

در دل خاره از حوائج مور

حضرتش را خبیر می‌بینم

۲۳۰

دو جهان را ز خرمن جودش

کمتر از یک شعیر می‌بینم

۲۳۱

بر همه ذره‌ها چو مهر منیر

لطف او را مجیر می‌بینم

۲۳۲

بر در دیری عیسوی پیری

با جمال منیر می‌بینم

۲۳۳

خوش بچین کمند طره او

دل خلقی اسیر می‌بینم

۲۳۴

میکشان را به پیره باده فروش

بنده مستجیر می‌بینم

۲۳۵

زاهدان را ز نور طلعت یار

دیده دل ضریر می‌بینم

۲۳۶

متحلی بهر چه می‌نگرم

دلبری بی‌نظیر می‌بینم

۲۳۷

در صف کارزار نفس حرون

رهروان را دلیر می‌بینم

۲۳۸

بر دو کون از گدائی در دوست

خویشتن را امیر می‌بینم

۲۳۹

هر دم از بندگی پیر مغان

فیضهای کثیر می‌بینم

۲۴۰

روز و شب بر نگارش این راز

عقل کل را دبیر می‌بینم

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

۲۴۲

چشم از او وام کن که او بینی

وجه هور از چشم هو بینی

۲۴۳

از دل ما رموز طره یار

جوئی ارباز مو بموبینی

۲۴۴

دل پیر مغان بجو که نه جوست

گرچه این بحر را تو جو بینی

۲۴۵

گر بدنیا بچشم ما نگری

قدر او را کم از تسوبینی

۲۴۶

در خرابات گر نهی قدمی

خوش بسر ظل فضل هو بینی

۲۴۷

ساکنان حریم میکده را

مست آن چشم فتنه جو بینی

۲۴۸

هر چه در پرده وجود بود

فاش و بی پرده خوش نکو بینی

۲۴۹

دامن دلق می‌کشان همه را

پاک از لوث آرزو بینی

۲۵۰

رهروان طریق صفوت را

سر بزانوی غم فرو بینی

۲۵۱

راز داران سر وحدت را

بر زبان مهر انصتو بینی

۲۵۲

ساقی دور را می‌ از خم ذات

بهر عشاق در کدو بینی

۲۵۳

قطره هر که نوشد از می او

قلزمش غرق در سبو بینی

۲۵۴

مطرب عشق را در این افسون

با دف و چنگ بذله گو بینی

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

۲۵۶

ای دل ار بند زلف یار شوی

مطلق از قید و اختیار شوی

۲۵۷

مالک ملک جان و دل گردی

قبله اهل افتکار شوی

۲۵۸

در خرابات عشق رندانه

گر در آئی و میگسار شوی

۲۵۹

حالی از ته پیاله مستان

مست افتی و هوشیار شوی

۲۶۰

هوش آئی ز مستی هستی

چه از می‌ نیستی خمار شوی

۲۶۱

احد‌آسا ز نه فلک گذری

بر براق می ار سوار شوی

۲۶۲

علم رسمی بود سراب و ازو

بگذر ای تشنه تا بحار شوی

۲۶۳

نوشی ار می ز جام پیر مغان

عارف نور هشت و چار شوی

۲۶۴

بندگی گر کنی بحضرت عشق

در دو عالم بزرگوار شوی

۲۶۵

قنبرآسا بکردگار قسم

زین غلامی تو کردگار شوی

۲۶۶

عارفان جان عالمت خوانند

در ره او چون جان نثار شوی

۲۶۷

چون صفی علی بمقدم شاه

ترک سر کن که تاجدار شوی

۲۶۸

این سخن را بگوی مستانه

تا بفگتن زبان یار شوی

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

تصاویر و صوت

دیوان صفی علیشاه، امیرکبیر، 1336 - میرزا حسن صفی علیشاه اصفهانی - تصویر ۶۰

نظرات