صغیر اصفهانی

صغیر اصفهانی

شمارهٔ ۱۰۱

۱

نتوان به مثل گفتن خورشید درخشانت

زیرا که بود شمعی خورشید در ایوانت

۲

گفتی کشمت در خون بشتاب که میترسم

اغیار کنند ایجان از گفته پشیمانت

۳

صد سنگ جفا هر دم گردون زندش بر سر

آنرا که بود شوری از بستهٔ خندانت

۴

خواهی شب مشتاقان گردد همه صبح ایمه

در اول شب بگشا از مهر گریبانت

۵

ای وصل ترا دایم دل مایل و جان شایق

باز آی که مشتاقان مردند ز هجرانت

۶

هر لحظه کنی از نو شادم بغمی آیا

گشتم به چه خدمت من شایستهٔ احسانت

۷

الا که بیاویزد در زلف تو دل ور نه

بیرون نتواند شد از چاه زنخدانت

۸

از تیغ جدا سازی گر بند ز بندم را

من همچو قلم دارم سر در خط فرمانت

۹

خواهی اگر گاهی از حال صغیر ایجان

کن موی به مو تحقیق از زلف پریشانت

تصاویر و صوت

نظرات