
صغیر اصفهانی
شمارهٔ ۱۱۷
۱
لب تو ریخت چنان آبروی آب حیات
که رخت خویش ز خجلت کشید در ظلمات
۲
من و گذشتن از چون تو دلبری حاشا
تو و نشستن با عاشقی چو من هیهات
۳
نه من وفات ندیدم که همچو من بسیار
بیافتند وفات و نیافتند وفات
۴
بسیر دادن جان آئیم بسر ورنه
گر از وفات بود آئی از چه وقت وفات
۵
زبند عشق پس از مرگ هم خلاصی نیست
گمان مبر دهدت مرگ از این کمند نجات
۶
بمردم از غم لعلت چسان روا داری
که تشنه جان بسپارم کنار آب حیات
۷
دمی که با تو نشینم ز خویش بی خبرم
چنانکه هیچ ندانم حیات را ز ممات
۸
علامتی ز دهان تو هیچ ظاهر نیست
مگر خود از سخن این نفی را کنی اثبات
۹
شها رخت دل و دینم بعرصه گاه نظر
چنان ربود که چون عقل خویش گشتم مات
۱۰
روان تازه صغیر از سخن بمرده دهد
گرش تو از لب شیرین کنی دو بوسه برات
نظرات