
صغیر اصفهانی
شمارهٔ ۱۱۸
۱
روزگاریست که چون حلقه مقیمم بدرت
از چه لطفی نبود با من بی پا و سرت
۲
من و پیمان تو از لاغری و از سستی
نه عجب هر دو نیاییم اگر در نظرت
۳
نه نهان از بصری و نه عیان در نظری
می ندانم که پری نام نهم یا بشرت
۴
گرچه هستی تو خراباتی و هرجایی لیک
جز بخلوت نتوان دید رخ چون قمرت
۵
شکرلله که شدی از رخ او عکس پذیر
شستم ای آینهٔ دل چو ز خون جگرت
۶
همچو جبریل بجایی نرسی ای سالک
گر بدل هست غم سوختن بال و پرت
۷
نشوی باخبر از یار و نیابی مقصود
مگر آندم که ز خود هیچ نباشد خبرت
۸
ایکه اندر طلبش گرد جهان میگردی
تا که از پای نیفتی ننهد پا به سرت
۹
قندش از یاد رود در همهٔ عمر صغیر
هر که آگه شود از گفتهٔ همچون شکرت
نظرات