صغیر اصفهانی

صغیر اصفهانی

شمارهٔ ۱۲۸

۱

خدای آنچه بزلف نگار چین انداخت

نگار بهر من خسته بر جبین انداخت

۲

برفت و برد مرا همچو سایه در پی خویش

قدی که سایه نه از ناز بر زمین انداخت

۳

بزلف کرده صبا را بجرم آن زنجیر

که دوش زلزله اندر سواد چین انداخت

۴

سیاه روز جهان را چو شب نمود آن مه

ز زلف پرده چو بر روی نازنین انداخت

۵

غلام مردم چشم که در رخ خوبان

نظر همیشه ز چشم خدای بین انداخت

۶

من از جمال تو حیرانم و از آن نقاش

که نقش صورتی این سان ز ماء و طین انداخت

۷

یقین ز زلف تو غافل بود دل آنکس

که چنک عشق بگیسوی حور عین انداخت

۸

کسی بکام دل خود رسد که همچو صغیر

بپای دوست سر و جان و عقل و دین انداخت

تصاویر و صوت

نظرات