
صغیر اصفهانی
شمارهٔ ۱۴۶
۱
جستم سراغ دل ز صبا زان خبر نداشت
گویا به طرهٔ تو صبا هم گذر نداشت
۲
در سر هر آن هوا که مرا بود شد بدر
عشق تو بود کز سر من دست برنداشت
۳
گر یک نظر فزون بتو ننموده دیدهام
این شد سبب که تاب نگاه دگر نداشت
۴
گویند بوالبشر بفراق چنان گریست
گویا خبر ز روی تو زیبا پسر نداشت
۵
دردش همین بس است که اهل نظر نبود
آنکو بر آفتاب جمالت نظر نداشت
۶
ای عالم آفتاب مرا بود جلوه ها
وقتی که آسمان تو شمس و قمر نداشت
۷
عمری تمام کار دلم بود عاشقی
عیبش مکن که غمزده دیگر هنر نداشت
۸
اول اگر که تیشهٔ آخر زدی دگر
یک عمر کوه کن به جهان دردسر نداشت
۹
در راه عشق خوف و خطرها بود صغیر
طی این ره آن نمود که خوب از خطر نداشت
نظرات