صغیر اصفهانی

صغیر اصفهانی

شمارهٔ ۱۴۷

۱

تنها ستمت بهر من ای ماه جبین است

یا با همه بی‌مهری و آئین تو این است

۲

کوتاه نمود از همه جا دست خیالم

بالای بلندت که بلای دل و دین است

۳

در ظلمت زلف تو دل خضر شود گم

از بسکه شکن در شکن و چین سرچین است

۴

این زلف سیاه است بر آن روی چو خورشید

یا روز به شب کفر باسلام قرین است

۵

تا آنکه مگر ره به دهان تو برد دل

عمریستکه چون خال لبت گوشه نشین است

۶

از کوی خود ای دوست مرانم سوی جنت

بی روی توام کی سر فردوس برین است

۷

یکذره مرا کار به خورشید فلک نیست

خورشید من اینست که بر روی زمین است

۸

یکدم نرود عمر که بی غصه نشینم

تا رفته غم از دل غم دیگر به کمین است

۹

خوش دار صغیر آنچه که پیش آیدت آخر

تا چند توان گفت چنانست و چنین است

تصاویر و صوت

نظرات