صغیر اصفهانی

صغیر اصفهانی

شمارهٔ ۱۵۵

۱

بطرف باغ هر آن سرو کز زمین برخاست

بیاد قامت آن یار نازنین برخاست

۲

شمیم طرهٔ پرچین او بسی خوشتر

از آن نسیم بود کز سواد چین برخاست

۳

کسی نشست ببزم وصال با جانان

که در رهش ز سر جان و عقل و دین برخاست

۴

نمود عشق به او چون تنم بجان نزدیک

دمیکه از سر من عقل دور بین برخاست

۵

میانهٔ من و او هر حجاب بود بسوخت

ز بسکه از دل من آه آتشین برخاست

۶

چو بست نقش تو نقاش کارگاه ازل

از او بخامهٔ صنع خودآفرین برخاست

۷

صدآفرین بتو بادا که هر که صورت تو

بدید در طلب صورت آفرین برخاست

۸

نمود سجده بمحراب ابروی تو ملک

چو دید صورت معنی ز ماء و طین برخاست

۹

شرافتی است نجف را که همچو سرمه ملک

کشد بدیده غباری کز آن زمین برخاست

۱۰

مراست مذهب و دین مهر آنکه از تیغش

غریو و ولوله از خیل مشرکین برخاست

۱۱

علی که باج شرف از جهان گرفت صغیر

چو بهر بندگیش از سر یقین برخاست

تصاویر و صوت

نظرات