
صغیر اصفهانی
شمارهٔ ۱۶۸
۱
ببزم دل چو برافروختم ز عشق سراج
دگر به مشعل خورشید نیستم محتاج
۲
چو در سفینهٔ عشقم چه باک از این دارم
که بحر حادثه از چار سو بود مواج
۳
ببوسه ای ز لبش زندهٔ ابد گشتم
دهید مژده که جستم بدرد مرگ علاج
۴
ندانم از تو چه اندر سر ا ست مردم را
که دیده در بر تیر تو میکنند آماج
۵
بماه روی تو نازم که سیم و زر شب و روز
طبق طبق ز مه و مهر میستاند باج
۶
من از دو کون به میخانه روی آوردم
کجا روم گر از این درگهم کنند اخراج
۷
نهم کلاه نمد کج بشکر درویشی
که شاه هیچ بجز دردسر ندید از تاج
۸
صغیر هستی خود داد از آن بباد فنا
که دید عاقبتش میکند اجل تاراج
نظرات