
صغیر اصفهانی
شمارهٔ ۱۷۲
۱
صبحدم باد صبا مشک فشان میآید
گوئی از طرهٔ آن جان جهان میآید
۲
عجب است اینکه رساند بیقین عاشق را
دهن او که نه در وهم و گمان میآید
۳
بسکه بر ناوک نازش دل و جان گشته هدف
هر طرف افکند آنرا بنشان میآید
۴
جویها میرود از سیل سرشگم بکنار
صحبت از سر و قدش چون بمیان میآید
۵
گر نه سوز دل پروانه دهد شرح چرا
شمع را شعلهٔ آتش بزبان میآید
۶
در شب هجر که دارد بقفا روز وصال
شاد از آنیم که این میرود آن میآید
۷
دوش جان کن سبک از بار ریا ای زاهد
گرچه این نکته بطبع تو گران میآید
۸
گوئیا گشته محول به صغیر و بلبل
آنچه از عشق بتوصیف و بیان میآید
نظرات