صغیر اصفهانی

صغیر اصفهانی

شمارهٔ ۲۰۹

۱

زلف از شانه بروی چو قمر میریزد

یا که بر برگ سمن سنبل تر میریزد

۲

هر دلی کی هدف ناوک نازش گردد

غمزه اش خون دل اهل نظر میریزد

۳

گر نقاب افکند از روی جود آنزهره جبین

حسن او آبروی شمس و قمر میریزد

۴

با که گویم که همی کام مرا دارد تلخ

آنکه از قند لبش تنگ شکر میریزد

۵

دامنم رشگ گلستان شده بس دیده بر آن

با خیال رخ او خون جگر میریزد

۶

کی شوم شاد که هر دم پی آزردن من

فلک بوقلمون رنگ دگر میریزد

۷

افتد از قدر چو از مرد هنر گردد دور

می شود زشت ز طاوس چو پر میریزد

۸

گنج بیند چو نشد مایهٔ خود از خجلت

رو نهان می‌کند و خاک به سر میریزد

۹

حرص دزدیست که او را نکنی گر زندان

خون عیسی ز پی بردن خر میریزد

۱۰

بحر رحمت متلاطم کند آنقطرهٔ اشگ

که ز چشم تو بهنگام سحر میریزد

۱۱

تا ثنا خوان شهنشاه نجف گشته صغیر

سخنش آب بر روی در و گهر می‌ریزد

تصاویر و صوت

نظرات