
صغیر اصفهانی
شمارهٔ ۲۱
۱
اگر به جرم محبت کنند پوست مرا
نمی رود بدر از سر هوای دوست مرا
۲
رضای دوست گزیدم بخود چو دانستم
که هرچه دوست پسندد همان نکوست مرا
۳
بخواب خوش همه شب مهر و ماه میبینم
ز بسکه در نظر آن یار ماه روست مرا
۴
قدش بچشم پرآبم مدام جلوه گر است
چه احتیاج به سرو کنار جوست مرا
۵
چو من به هر دو جهان پا زند ز سرمستی
هرآنکه نوشد از این میکه در سبوست مرا
۶
نمانده در دل من هیچ آرزو لیکن
چو عرش خاک نجف گشتن آرزوست مرا
۷
صغیر کرد غلامی حیدرم آزاد
بلی چه باک ز حشرم که خواجه اوست مرا
نظرات