
صغیر اصفهانی
شمارهٔ ۲۱۱
۱
هر کس نه بعشق از سر اخلاص قدم زد
از پای درافتاد و بسر دست ندم زد
۲
آن یار عرب زادهٔ مابین که دو ترکش
یغمای عرب کرد و شبیخون بعجم زد
۳
خون دل عشاق ز مژگان سیه ریخت
آندم که میان دو سیه چشم بهم زد
۴
کردم ز طبیبی طلب داروی غم گفت
بایست که از تیشهٔ میریشه غم زد
۵
در مذهب رندان بتر از کفر دورنگیست
بایست که دم یا ز صمد یا ز صنم زد
۶
از خوان فلک دست فرو شوی دلا چند
بتوان چو مگس دست بسر بهر شکم زد
۷
چون جوز مرا مغز سر از کاسه برون شد
از بسکه فلک بر سر من سنگ ستم زد
۸
خاموش صغیرا که بد اندرید حکمت
آن خام که بر صفحه تقدیر رقم زد
نظرات