
صغیر اصفهانی
شمارهٔ ۲۴
۱
چند به چهره افکنی زلف سیاه خویش را
از نظرم نهان کنی روی چو ماه خویش را
۲
اینقدر از غم توام حال نمانده تا مگر
شرح دهم به پیش تو حال تباه خویش را
۳
شاهی و غمزهات بود خیل و سپاه و کردهای
امر به غارت جهان خیل و سپاه خویش را
۴
من همه پای تا به سر ذلت و مسکنت شدم
تا تو نمودیام همی شوکت و جاه خویش را
۵
مه به برت سها بود شه به درت گدا بود
گر شکنی روا بود طرف کلاه خویش را
۶
دوختهام به راه تو چشم که از ره وفا
آیی و پا نهی به سر چشمبهراه خویش را
۷
بین من و حبیب من واسطه آه و ناله شد
ای دل خسته قدردان ناله و آه خویش را
۸
پیش تو کرده هر کسی سینه خویشتن سپر
تا به دل که افکنی تیر نگاه خویش را
۹
یاد کند صغیر اگر زلف تو را روا بود
زآن که به خاطر آورد روز سیاه خویش را
نظرات
علیرضا بدیع