صغیر اصفهانی

صغیر اصفهانی

شمارهٔ ۲۵۰

۱

ندهی کام مرا از لب خندان تا چند

تشنه مانم بلب چشمه حیوان تا چند

۲

ای که هر بی سرو سامان ز تو سامانی یافت

نکنی یاد من بی سر و سامان تا چند

۳

بارها عهد به بستی و شکستی همه را

آخر ای سخت دل این سستی پیمان تا چند

۴

شربتی هم بچشان ز آب وصالم ایدوست

میگدازی دلم از آتش هجران تا چند

۵

ای غمت روز مرا کرده چو شب همچون صبح

در فراق تو زنم چاک گریبان تا چند

۶

بامیدی که فتد دامن وصلت بکفم

ریزم از دیده تر اشک بدامان تا چند

۷

دگر نراست ز وصل رخ تو خاطر جمع

من به یاد سر زلف تو پریشان تا چند

۸

تنگ شد حوصله من به قفس ای صیاد

دور مانم ز تماشای گلستان تا چند

۹

کافر آزردن کافر نپسندد بر خویش

ای مسلمان کنی آزار مسلمان تا چند

۱۰

ای‌امیر عرب ای پادشه ارض و سما

تو به ارض غری و من بصفاهان تا چند

۱۱

دارد ‌امید که آید بجوار تو صغیر

بنده را ره نبود بر در سلطان تا چند

تصاویر و صوت

نظرات