
صغیر اصفهانی
شمارهٔ ۲۵۴
۱
کس از آن زلف و از آن خال نیارد دم زد
که یکی راه ز شیطان و یکی ز آدم زد
۲
خلق از مؤمن و کافر همه مفتون ویند
غمزه اش راه دل محرم و نامحرم زد
۳
عقل بگذاشت بسی قاعده در کار ولی
عشق غالب شد و آن قاعده ها بر هم زد
۴
چه کند گر نزند دم زانا الحق منصور
که خدا بین نتواند دگر از خود دم زد
۵
درگه پیر مغان درگه نومیدی نیست
در گشایند کس ار حلقه بدان محکم زد
۶
دادن تاج به تاج نمد آسان نبود
چرخ این سکه به نام پسر ادهم زد
۷
پایهٔ رفعتش از چرخ برین میگذرد
هر که پا از سر همت بسر عالم زد
۸
خنده بر کاسهٔ بشکسته درویش مزن
که از این کاسه توان طعنه بجام جم زد
۹
شاید ار چون غزل خواجه نشد شعر صغیر
قطره پیداست که پهلو نتوان بایم زد
نظرات