صغیر اصفهانی

صغیر اصفهانی

شمارهٔ ۲۸۰

۱

در گردنش آویخته گیسوی بلندش

یا گردن خورشید درآمد بکمندش

۲

رخ آتش و آن خال سیاه است سپندش

تا آنکه حسودان نرسانند گزندش

۳

شکرستان لبش رسته خط از مشک

یا ریخته آن قند دهان مور بقندش

۴

دارم عجب ای دل که بدین کوتهی بخت

خواهی ببری راه به بالای بلندش

۵

بر کشتهٔ من گر ز وفا اسب بتازد

بر دیده خود جای دهم سم سمندش

۶

نی از دل من یافته تعلیم که باشد

این گونه به فریاد و فغان بند به بندش

۷

بر کف سر و جان راز پی هدیه گرفتم

یارب سببی تا فتد این هدیه پسندش

۸

میخواست کند صید صغیر آهوی چشمش

زلف سیهش دید و خود افتاد به بندش

تصاویر و صوت

نظرات