
صغیر اصفهانی
شمارهٔ ۲۸۴
۱
دوستان با که دهم شرح پریشانی خویش
که چسان گشته سیه روزم از آنزلف پریش
۲
روز از شب ننهم فرق و مسا را ز صباح
دشمن از دوست نمیدانم وبیگانه ز خویش
۳
ناصحم گو ندهد پند که سودی نکند
دل دیوانه کجا وسخن خیراندیش
۴
خواهی ار حال دلم پرس از آنطره که من
روزگاریست ندارم خبری از دل خویش
۵
نه من آشفتهٔ آن طره طرارم و بس
جان نبرده است مسلمانی از اینکافر کیش
۶
کی میسر شود آسایش حال سلطان
گر نباشد پی آسایش حال درویش
۷
تو و اندوختن سیم و زر ای خواجه که ما
بگرفتیم ره فقر و فنا را در پیش
۸
من که دارم گنه آید سوی من عفو اله
زانکه درمان سوی درد آید و مرهم سوی ریش
۹
نیست غم گر نشود کم غم بسیار صغیر
بلکه شاد است که هر لحظه غمش گردد بیش
نظرات