
صغیر اصفهانی
شمارهٔ ۲۹۱
۱
عمریست تا به تیر غمت گشتهام هدف
شاید زمام وصل تو را آورم بکف
۲
نازم بگیسوی تو که در آرزوی آن
بس روزها سیه شد و بس عمرها تلف
۳
یکباره گر نقاب بگیری ز روی خود
مه یکطرف برآید و خورشید یکطرف
۴
مژگان و چشم مست تو را هر که دید گفت
لشگر برابر شه ترکان کشیده صف
۵
سر مینهم بپای تو با عجز و با نیاز
جان میدهم براه تو با شوق و با شعف
۶
بادا همیشه غرقهٔ دریای ابتلا
آندل که نیست گوهر عشق تو را صدف
۷
ای دل در آز پرده که راز تو گفته شد
با صوت تار و نغمهٔ مزمار و بانگ دف
۸
پیر مغان گرم بغلامی کند قبول
در روزگار هست مرا بس همین شرف
۹
از خلق این زمانه نشد حل مشگلی
دست صغیر و دامن شاهنشه نجف
نظرات