صغیر اصفهانی

صغیر اصفهانی

شمارهٔ ۴۰۳

۱

چشم تو می‌نماید چون آهوی تتاری

اما به صید دل‌ها شیری بود شکاری

۲

رشک آیدم چه بر خاک ای سروقد نهی پای

خواهم که پای خود را بر چشم من گذاری

۳

ناصح که منع من کرد از عشق روی خوبان

پنداشت عاشقی هم کاری است اختیاری

۴

در خیل نازنینان چون یار ما که دارد

زلفی بدین سیاهی چشمی بدین خماری

۵

گر نیست آسمان را ز ابروی او اشارت

چون پیشه کرده دایم آئین کجمداری

۶

با زور و زر وصالش کس را نگشته حاصل

این در نمی‌توان زد الا به آه و زاری

۷

آن دم که دید چشمم آن زلف بیقرارش

دادم عنان دل را در دست بیقراری

۸

چون غنچه مرادم نشکفت از لبانش

از دیده اشگبارم چون ابر نوبهاری

۹

در دور چشم مستش دیوانگی است الحق

کس از صغیر خواهد گر عقل و هوشیاری

تصاویر و صوت

نظرات