
صغیر اصفهانی
شمارهٔ ۴۰۹
۱
هر گه بخاطرم تو پریوش گذر کنی
ملک وجود من همه زیر و زبر کنی
۲
آن لعبتی که دیده ببندم چو از رخت
خود را میان خلوت دل جلوه گر کنی
۳
آن دلبری که بیشترت جان فدا کنند
بر عاشقان هر آنچه جفا بیشتر کنی
۴
با این دو ترک مست بهر جا که پا نهی
یغمای عقل و دین و دل و جان و سر کنی
۵
دانی به عاشقان چه ز حسن تو میرود
روزی اگر در آینه بر خود نظر کنی
۶
قربان خاک پای تو ما را چه میشود
خاک رهت شماری و برما گذر کنی
۷
رستیم در غمت ز جهان زانکه هر که را
از خود خبر کنی ز جهان بی خبر کنی
۸
خوردم ز غمزهٔ تو هزاران خدنگ و باز
خواهم نشانهام به خدنگ دگر کنی
۹
کم شانه زن بزلف دل زار عاشقان
تا کی از این پریش وطن در بدر کنی
۱۰
آنرا که چون صغیر دهی بوسهٔی ز لب
بیزارش از حلاوت قند و شکر کنی
نظرات