
صغیر اصفهانی
شمارهٔ ۴۱۶
۱
دمی که پرده ز رخسار خود براندازی
ز روی خود مه و خورشید را خجلسازی
۲
بپردهٔی و دل از کف بری چه خواهی کرد
دمی که پرده ز رخسار خود براندازی
۳
نه خون دل خورمام روز با خیال لبت
که سالهاست که با جان خود کنم بازی
۴
ز بند بند من آید نوا که در چنگت
فتادهام چو نی و از لبم تو ننوازی
۵
زمانه نسبت قد تو را چو داد بسرو
برای سرو شد این مایهٔ سرافرازی
۶
بناز بر همه عالم که با چنین صورت
رواست هر قدر ای نازنین بخود نازی
۷
هوای وصل تو چون در سر صغیر افتاد
بسوخت بال و پرش زین بلند پروازی
نظرات