صغیر اصفهانی

صغیر اصفهانی

شمارهٔ ۴۱۸

۱

چه غم که رفت ز من در ره تو جان و تنی

فدای همچو توئی صدهزار همچو منی

۲

رخت گلست و قدت سرو و طره‌ات سنبل

نیافریده از این خوبتر خدا چمنی

۳

هر آنکه زلف سیه دید بر عذاز تو گفت

بروی تخت سلیمان نشسته اهرمنی

۴

چه حاجتم به ختا و ختن که طرهٔ تو

پدید کرده ز هر سوختائی و ختنی

۵

برون ز کوی تو حال دل مرا داند

غریب در بدر دور مانده از وطنی

۶

بزیر تیغ تو عریان شوند مشتاقان

بجای آنکه بپوشند خویش را کفنی

۷

به شهر عشق بهر کوچه بگذرم بینم

به ره فتاده سری یا به خون طپیده تنی

۸

تهی ز عشق سری نیست زانکه می‌نگرم

بدست هرکسی از زلف دلبری رسنی

۹

بعشقبازی از آن دل نهاده است صغیر

که به ز عشق ندیده است در زمانه فنی

تصاویر و صوت

نظرات