
صغیر اصفهانی
شمارهٔ ۵۹
۱
شرح حال من و زلف تو که در گلشن گفت
که چو حال من و چون زلف تو سنبل آشفت
۲
دوش کردی چو به آهم تو تبسم گفتم
مژده ایدل که بباد سحری غنچه شگفت
۳
باختم جان بتو ای ابروی جانان و هنوز
می ندانم که تو را طاق بخوانم یا جفت
۴
بهر من گفت کسی قصهٔ فرهاد و مرا
نرود تا ابد از یاد ز بس شیرین گفت
۵
چیست خاک در میخانه که هر اهل نظر
بروی از اشک روان آب زد و از مژه رفت
۶
سخن پیر خرابات به جان می ارزد
لیک حرف من و زاهد همه میباشد مفت
۷
چشم بیمار بتان دید صغیر و از غم
گشت بیمار بدانحال که در بستر خفت
نظرات