
صغیر اصفهانی
شمارهٔ ۶۱
۱
نتوان به مثل گفتن خورشید درخشانت
زیرا که بود شمعی خورشید در ایوانت
۲
گفتی کشمت در خون بشتاب که میترسم
اغیار کنند ایجان از گفته پشیمانت
۳
صد سنک جفا هر دم گردون زندش بر سر
آنرا که بود شوری از بستهٔ خندانت
۴
خواهی شب مشتاقان گردد همه صبح ایمه
در اول شب بگشا از مهر گریبانت
۵
ای وصل ترا دایم دل مایل و جان شایق
باز آی که مشتاقان مردند ز هجرانت
۶
هر لحظه کنی از نو شادم بغمی آیا
گشتم به چه خدمت من شایستهٔ احسانت
۷
الا که بیاویزد در زلف تو دل ور نه
بیرون نتواند شد از چاه زنخدانت
۸
از تیغ جدا سازی گر بند ز بندم را
من همچو قلم دارم سر در خط فرمانت
۹
خواهی اگر آگاهی از حال صغیر ایجان
کن موی به مو تحقیق از زلف پریشانت
نظرات