
صغیر اصفهانی
شمارهٔ ۷
۱
هر گه بیفشانی به رخ زلف سیاه خویش را
مانند شب سازی سیه روز من دلریش را
۲
خویشان دهندم پند و من بیگانه ام ز ایشان بلی
عشق تو هر جا پا نهد بیگانه سازد خویش را
۳
شاهان عالم را بود گاهی نظر سوی گدا
ای خسرو خوبان ببین یک ره من درویش را
۴
بی شک ببازد دین و دل زنار بندد بر میان
زاهد ببیند گر چو من آن زلف کافر کیش را
۵
نوش است وصل آن صنم نیش است طعن بیخبر
خواهی اگر آن نوش را آماده شو این نیش را
۶
جز یار کو جز یار کو عاشق شو و او را ببین
ای فلسفی یک سو بنه این عقل دوراندیش را
۷
آن اصل هر بیش و کمت خواهی درآید در نظر
بیرون کن از دل ای صغیر آمال کم یا بیش را
نظرات