
صغیر اصفهانی
شمارهٔ ۷۶
۱
لب تو ریخت چنان آبروی آب حیات
که رخت خویش ز خجلت کشید در ظلمات
۲
من و گذشتن از چون تو دلبری حاشا
تو و نشستن با عاشقی چو من هیهات
۳
نه من وفات ندیدم که همچو من بسیار
بیافتند وفات و نیافتند وفات
۴
بسیر دادن جان آئیم بسر ورنه
گر از وفات بود آئی از چه وقت وفات
۵
زنند عشق پس از مرگ هم خلاصی نیست
گمان مبر دهدت مرگ از این کمند نجات
نظرات