
صغیر اصفهانی
شمارهٔ ۴۳ - کشف راز
۱
گفت کسی با دگری راز خویش
کرد در آن مطلبش انباز خویش
۲
لیک بگفت این سخن انشامکن
پیش کسی راز من افشا مکن
۳
روز دگر آنچه بدو گفته بود
از دگری فاش و مبرهن شنود
۴
روی ترش کرد و به هر سو شتافت
تا به ره آن محرم دیرینه یافت
۵
گفت نگفتم مکن ای قلتبان
راز مرا فاش به نزد کسان
۶
گفت توئی آنچه که گوئی بمن
زانکه خودی پرده در خویشتن
۷
آنچه تو از دوش دل انداختی
بار دل زار منش ساختی
۸
من همش از دوش دل انداختم
دوش دل خویش سبک ساختم
۹
آنچه نیاری تو نگهداریش
بر دگری بهر چهه بسپاریش
۱۰
خواهی اگر راز نگردد عیان
کن چو صغیرش بدل خودنهان
نظرات