
صغیر اصفهانی
شمارهٔ ۴۸ - حکایت
۱
شنیدستم بدیوانه نمائی
ترحم کرد شخصی کفش پائی
۲
شد آن ژولیدهٔ حق بر لب رود
بزیر سر نهاد آن کفش و بغنود
۳
ز جاجست و در آبش کرد پرتاب
که نگذارد روم این کفش در خواب
۴
بلی بهر دلی کان جای یار است
به کفشی هم تعلق ناگوار است
نظرات