
صغیر اصفهانی
شمارهٔ ۶۱ - حکایت
۱
شنیدم که رستم به مازندران
چو بر کشتن دیو بستی میان
۲
بدیدی کهن اهرمن را به خواب
به خود کردی از روی مردی خطاب
۳
که در خوابش ار لخت بران زنم
چه سان دم ز مردی به دوران زنم
۴
خود آن فتنهٔ خفته بیدار کرد
پس آنگه بوی عزم پیکار کرد
۵
دلیران امروز شبهای تار
ستیزند با کودک شیرخوار
۶
به خوابست در دامن مادرش
که ریزند بمب گران بر سرش
۷
کجایند مردان که عبرت برند
به مردانگیهایشان بنگرند
نظرات