
سحاب اصفهانی
شمارهٔ ۱۴۰
۱
هیچگه با من محنت زده بیداد نکرد
آسمان کآن بت بیداد گر امداد نکرد
۲
دل ز من یاد بدام تو چو افتاد نکرد
یافت ذوقی که زمحرومی من یاد نکرد
۳
تا نپرداخت به ویرانه ی دلها غم تو
کشور حسن تو را این همه آباد نکرد
۴
بهر آرایش رخسار تو آن ماشطه کیست
کآمد و شرمی از آن حسن خدا داد نکرد
۵
وصل شیرین اثر طالع و بس، ورنه چکار
کرد خسرو به ره عشق که فرهاد نکرد
۶
من به جان بندهٔ آن خواجه که با بندهٔ خویش
کرد اگر هر ستم از بندگی آزاد نکرد
۷
آگه از قوت بازوی تو ای عشق نشد
تا کسی پنجه به سرپنجهٔ فولاد نکرد
۸
گرچه چون صید رمیده است دو چشم تو ولی
آنچه این صید کند ناوک صیاد نکرد
۹
تا سپهرش نکند فکر غم تازه (سحاب)
هرگز اندیشهٔ شادی دل ناشاد نکرد
نظرات