
سحاب اصفهانی
شمارهٔ ۱۵۱
۱
مرغ دل با زلف او آرام نتوانست کرد
گرچه مرغی آشیان در دام نتوانست کرد
۲
بارها کردیم ساز می کشی از باده هم
چاره ی نا سازی ایام نتوانست کرد
۳
شد چنان شرمنده از رنگ لب میگون یار
ساقی محفل که می در جام نتوانست کرد
۴
چشم او را دیدم و چشم از جهان بستم که گفت
خویش را قانع به یک بادام نتوانست کرد
۵
در تمام عمر چندان نا امید از وصل بود
دل که هرگز این خیال خام نتوانست کرد
۶
حسن روی نیکوان از بسکه آغازش خوشست
ترک آن ز اندیشهٔ انجام نتوانست کرد
۷
گرچه ماندم چند روزی زنده در هجران (سحاب)
لیکن آن را زندگانی نام نتوانست کرد
تصاویر و صوت

نظرات