
سحاب اصفهانی
شمارهٔ ۱۵۹
۱
عنان او چو گرفتم دل از فغان افتاد
کنون که وقت فغان بود از زبان افتاد
۲
ز باده روی کس اینگونه لاله گون نشود
مگر به چشم تو این چشم خونفشان افتاد
۳
دل مراست تمنای قوت آهی
مگر به فکر مکافات آسمان افتاد
۴
حدیث چشمه ی نوشت به هر کسی که رسید
چو خضر در هوس عمر و جاودان افتاد
۵
نهادشست قضا هر خدنگ کین به کمان
نشان سینه ی من بود و بر نشان افتاد
۶
دمید خط ز رخ دل ستان و جان آسود
زرشک غیر که عمری بلای جان افتاد
۷
ولی ز صدمه ی خار و هجومِ زاغ ، چه باک،
مرا که فصل خزان ره به گلستان افتاد
۸
گهی ز آتش روی تو گه ز آه (سحاب)
چه شعلههای جهانسوز در جهان افتاد
تصاویر و صوت

نظرات
سیدمحمد جهانشاهی