
سحاب اصفهانی
شمارهٔ ۲۱۸
۱
بار در بزم وصال تو شب تار فراق
چون ندارم چه کنم گر نکشم بار فراق؟
۲
چاره ی درد گر از شربت وصلش نکند
غیر مردن چه بود چاره ی بیمار فراق؟
۳
از گل وصل رسد نکهت دیگر به مشام
هر کسی را که خلیده است بدل خار فراق
۴
شب وصلم ز یکی شمع بود روشن و هست
شمعها ز آتش آهم به شب تار فراق
۵
همه عمرم به فراقش بگذشت و نگذاشت
مرهمی بر دل افگار دل افگار فراق
۶
مرهم وصل علاجش نکند زخمی را
که به دل میرسد از خنجر خونخوار فراق
۷
گویی از روز نخستین سلب عمر (سحاب)
دست خیاط قضا دوخته از تار فراق
تصاویر و صوت

نظرات