
سحاب اصفهانی
شمارهٔ ۲۳۸
۱
روز جزا چون ادعای جان ناقابل کنم
کز شرم نتوانم نگاهی جانب قاتل کنم
۲
چون رشکم آید زین و آن گیرم سراغت هر زمان
هرگه تو را ای دلستان خواهم نشان از دل کنم
۳
در بزم اغیار ای صنم در بزم ننهادم قدم
یا نقد جان از کف دهم یا کام دل حاصل کنم
۴
با آنکه امید وصال از وی بود امری محال
از سادگی هر ماه و سال این فکر بیحاصل کنم
۵
مایل چو با بیگانگانت دیدم ای ناآشنا
زین حیله رفتم تا تو را با خویشتن مایل کنم
۶
ساقی بده جامی از آن صافی که باشد قوت جان
تا زنگ اندوه جهان از لوح دل زایل کنم
۷
دانم (سحاب) آخر مرا آید به بالین از وفا
اما نمیدانم چه با این مرگ مستعجل کنم
تصاویر و صوت

نظرات