
سحاب اصفهانی
شمارهٔ ۲۴۷
۱
کی شکایت از دل بی رحم دلبر داشتم؟
گر چو او من هم دلی از سنگ در بر داشتم
۲
نیست غم گر داده ام جان ز آنکه با خود کرده ام
آن غمی کآن را زجان خویش خوش تر داشتم
۳
دیدم استغنای او اکنون به زخمی راضیم
ورنه من ز آن بی وفا امید دیگر داشتم
۴
نیست افسوسی گرم در راه عشقت رفت سر
لیک صد افسوس از آن شوری که در سر داشتم
۵
گوش بر عهد بتان چون سادگان دادم ولی
ساده تر ایشان که پندارند باور داشتم
۶
چون تو را دیدم به روز حشر رفت از خاطرم
شکوه هایی کز تو با دارای محشر داشتم
۷
تا پر و بالم بکندی من نبستم دل به دام
کز توام بیم رهایی بود تا پر داشتم
۸
جور آن شوخ ستمگر برد از یادم (سحاب)
آن شکایتها که از چرخ ستمگر داشتم
تصاویر و صوت

نظرات