
سحاب اصفهانی
شمارهٔ ۲۸۱
۱
ز خاک کویش ای دل گاهگاهی دیده روشن کن
وگر ز آن هم نهای خرسند یاد از حسرت من کن
۲
پی آسایش ای مرغ چمن در دام مسکن کن
شوی هر گه که دل تنگ از اسیر یاد گلشن کن
۳
به آن حالم که در دل داشت شوق دیدنش عمری
کنون ای همدم از بالین من برخیز و شیون کن
۴
به کیش دوستی منع رقیبان غایتی دارد
که میگوید تمام خلق را با خویش دشمن کن
۵
به رغم من به بزم غیر شبها تا سحر ماندی
به ز غم غیر هم گاهی نگاهی جانب من کن
۶
گر از سنگ جفا ای طایر دل ایمنی خواهی
به هر بامی که بینی عزتی داری نشیمن کن
۷
به باغ دوستی هر گل کز آب دیده پروردی
(سحاب) از دیده مانند منش اکنون به دامن کن
تصاویر و صوت

نظرات