
سحاب اصفهانی
شمارهٔ ۲۸۷
۱
غافل است آن که از دلم دل او
گوبیندیش ز آه غافل او
۲
کرده ام جا به بزم غیر که یار
ناید از شرم من به محفل او
۳
چون جرس دل فغان کند گویی
بر شتر بسته اند محمل او
۴
هم فلک بود خصم دل هم یار
تا کدامند زین دو قاتل او
۵
هر چه دارد ز دلبری دارد
جز ترحم که نیست در دل او
۶
دل چنین کرده کار من مشکل
که خود آسان مباد مشکل او
۷
به که گیرم سراغ دل چو مرا
ندهد کس نشان ز منزل او
۸
چون فتد در خیال وصل (سحاب)
عقل خندد به فکر باطل او
نظرات