
سحاب اصفهانی
شمارهٔ ۲۹۴
۱
به بند زلف آن دلبر دلم همراه جان مانده
به دامی مانده مرغی لیک با هم آشیان مانده
۲
تا تو رفتی جفا با من کنی من مردم و شادم
که در دل حسرت جور منت ای آسمان مانده
۳
نباید کرد عیب آن را که شد در خانقه ساکن
همینش بس که دور از درگه پیرمغان مانده
۴
به گوش او ندارد هیچ با بانگ جرس فرقی
فغان خسته ای کاندر قفای کاروان مانده
۵
برد گلچین گل ای بلبل چه از باد خزان نالی
کدامین گل که در گلزار تا فصل خزان مانده
۶
زدوری کردن از من او زدور از او نمودن من
هم آن از روی من هم من خجل از روی آن مانده
۷
بود ز آن لب (سحاب) اینک عیان سر چشمه ی حیوان
چه غم از چشم کس گر چشمهٔ حیوان نهان مانده
تصاویر و صوت

نظرات