
سحاب اصفهانی
شمارهٔ ۴۵
۱
گویند که در شرع نبی باده حرام است
در کیش من آن باده که بی دوست به جام است
۲
کس روز وصال تو نداند که کدام است
کآن روز همان صبح نگشتهست که شام است
۳
در بزم تمام است غم ار یار نماند
ور ماند و بیگانه رود عیش تمام است
۴
تا مرغ دل آزاد نگردید ندانست
کآرامی اگر هست در آن گوشه دام است
۵
آن چشم که چون آهوی وحشی رمد از من
ای غیر ندانم به چه افسون به تو رام است؟
۶
در طرهٔ خود شیفتهتر از همه دلها
داند که دلی هست و نداند که کدام است؟!
۷
از رحمت خاصش به من ای شیخ سخن گوی
افسانهٔ دوزخ پی تهدید عوام است
۸
نه طاقت سنگ ستمت دارم ازین بیش
نه قوّت پرواز از آن گوشهٔ بام است
۹
گفتم که دلش ز آرزوی وصل تو بگداخت
گفتا ز چه پس فکر (سحاب) این همه خام است؟
تصاویر و صوت

نظرات