
سحاب اصفهانی
شمارهٔ ۱۸
۱
گویند که در قریه ی فین کآب و هوایش
مستحسن اطباع و پسند سلق افتد
۲
از صبح که خورشید بر آرد ز افق سر
تا شام که خور باز به سمت افق افتد
۳
هر لحظه شتابند سوی چشمه زنی چند
کز پرتو روشان به صحاری تتق افتد
۴
وز بیم قرقچی گه آمد شد ایشان
غوغا و فغانی به تمام طرق افتد
۵
بیچاره فقیری که فتد گیر قرقچی
بیچاره تر آن کس که میان قرق افتد
۶
بس صدمه مراین را که به سر می رسد از سنگ
بس قید مر آن را که زپا بر عنق افتد
نظرات