
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۱۳
۱
نور چشمی و به مردم، نظری نیست تو را
آفتابی و به خاکم، گذری نیست، تو را
۲
مردم از ناله زارم، همه با درد و ضرند
«لله الحمد» کزین درد سری نیست، تو را
۳
صبح پیریم، اثر کرد و شبم، روز نشد
ای شب تیره مگر خود سحری نیست تو را؟
۴
کار با عشق فتاد، از سرم ای عقل برو
چه دهی وسوسه، دیدم هنری نیست تورا
۵
همه خون میخورم و زآنچه توان خورد، مگر
غیر خون بر سر خوان، ماحضری نیست تو را؟
۶
ناله در سنگ اثر میکند، اما چه کنم
چون از این در دل سنگین اثری نیست تو را
۷
طایرا در قفس بیدری افتادی اگر
راه یابی چه کنم؟ بال و پری نیست تو را
۸
راه بیرون شو اگر میطلبی رو بدرش
که به غیر از در او، هیچ دری نیست تو را
۹
ای فرود آمده عشقت، به سواد دل من!
از سواد دل سلمان، سفری نیست تو را
تصاویر و صوت


نظرات
روح اله مزارعی
مهیار مهدی زاده بارفروش