
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۱۳۱
۱
نه قاصدی که پیامی، به نزد یار برد
نه محرمی، که سلامی بدان دیار، برد
۲
چو باد راهروی صبح خیز میخواهم
که ناله سحر به گوش یار برد
۳
صبا اگر چه رسول من است بیمار است
بدین بهانه مبادا که روزگار برد
۴
فتادهایم به شهری غریب و یاری نیست
که قصهای ز فقیری به شهریار برد
۵
من آن نیم که توانم بدان دیار شدن
صبا مگر ز سر خاک من غبار برد
۶
تو اختیار منی از جهانیان و جهان
در آن هوس که ز دست من اختیار برد
۷
غلام ساقی لعل توام که چاره من
به جرعه مینوشین خوشگوار برد
۸
بیار ساقی از آن می که میپرستان را
دمی به کار بدارد، دمی ز کار برد
۹
می میار که درد سر و خمار آرد
از آن می آرد که هوش آرد و خمار برد
۱۰
هزار بار دلم هست و در میان دل نیست
در این میان دل سلمان کدام بار برد؟
تصاویر و صوت

نظرات
mareshtani
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
محمدتقی عارفیان
محمدتقی عارفیان
سید محسن