
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۱۴۰
۱
ناتوان چشم توام گرچه به زنهار آورد
ناتوان دردسری بر سر بیمار آورد
۲
چشم مخمور تو را یک نظر از گوشه خویش
مست و سودا زدهام بر در خمار آورد
۳
عقل را بوی سر زلف تو از کار ببرد
عشق را شور می لعل تو در کار آورد
۴
صفت صورت روی تو به چین میکردند
صورت چین ز حسد روی به دیوار آورد
۵
منکر باده پرستان لب لعلت چو بدید
هم به کفر خود و ایمان من اقرار آورد
۶
خار سودای تو در دل به هوای گل وصل
بنشاندیم و همه خون جگر بار آورد
۷
با رخ و زلف تو گفتم که به روز آرم شب
عاقبت هجر تو روزم به شب تار آورد
۸
گوییا دود کدامین دل آشفته مرا
به کمند سر زلف تو گرفتار آورد؟
۹
رخ ز دیدار تو یک ذره نتابد سلمان
که مرا مهر تو چون ذره پدیدار آورد
تصاویر و صوت

نظرات
mareshtani
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.